.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۱→
لحن ناباورش به گوشم خورد:
- یعنی...یعنی تو...تو...یعنی دلت...
- دلم خیلی برات تنگ شده ارسلان!...میشه برگردی؟
خندید...خوش حال وسرخوش خندید!...کم کم نفس هاش منظم شد وبه حالت طبیعی برگشت...
مهربون وشیطون گفت:مگه میشه من دیاناخانومم ودلتنگ بذارم وبه سفرم برسم؟اصلا مگه من می تونم دلتنگی تورو ببینم؟...کافی بود لب تر کنی...حالاکه گفتی،برمی گردم!گور بابای کار،گور بابای شرکت...اصلا گوربابای همه قانونای سخت ومحکم دنیا!گوربابای همشون...
خندیدم...چشمام اشکی بود ولی می خندیدم!
خیلی خوشحال بودم...باهرکلمه از حرفاش ته دلم کیلوکیلو قندمی سابیدن!...هیچ وقت به اون اندازه خوشحال نبودم...
یه لحظه انگار صدای نفس هاش نزدیک تر شد...انگار گوشی وبه دهنش نزدیک کرده بود...باصدای آرومی گفت:این چند روزم که تحمل کردم به زور بابابود!اگه به من بود،همون روز اول برمی گشتم...خیلی منتظر موندم که بهم بگی دلت تنگ شده...که فقط یه بار بهم زنگ بزنی!اماتو انگار دلتنگ نبودی...ولی دل بی صاحاب من اون قدر تنگ بودکه طاقت یه لحظه اینجاموندن ونداشت!به زور اصرارای بابا وباامید اینکه یه روز زنگ بزنی وبگی دلت تنگشده، ۱۱ روزوسَرکردم ولی امروز دیدم که دیگه طاقت ندارم!...رفتم یه بلیت واسه ایران گرفتم تاخودم وخلاص کنم...تابه این دوری خاتمه بدم وبرگردم!قبل ازاینکه بگی خودم می خواستم برگردم!
صورتم از اشک خیس شده بود...ازخوشحالی گریه می کردم!... لبم وبه دندون گرفته بودم تا ارسلان صدای گریه هام ونشنوه!...
ازشدت گریه صدام بریده بریده شده بود.
- کی...برمی گردی؟
- فردا!...ساعت ۹ شب خونه ام!
خیلی خوشحال بودم!...اونقدر که دلم می خواست ازخوشحالی جیغ بزنم!
ارسلان داره برمیگرده!...داره برمیگرده...۱۲ روز دوری وتنهایی بلاخره تموم میشه...فردا ساعت ۹،می تونم نگاه مشکیش وروبروی خودم ببینم!...نه توی عکس،نه توی خیال،واقعی...واقعیِ واقعی!
دیگه نتونستم طاقت بیارم...بی اختیار صدای گریه هام بلند شد!صدای فین فینم توی گوشی می پیچید...
ارسلاین بالحن ناراحت وغمگینی که دلم ومی لرزوند،گفت:داری گریه می کنی؟...من دارم برمی گردم تا تواشک نریزی،تاتودلتنگ نشی...اون وخ توداری گریه می کنی؟بهت گفته بودم که وقتی اشک میریزی دیوونه میشما!...نگفته بودم؟!گریه نکن دیگه...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخند ازته دل!لبخندی که جنسش با جنس تمام لبخندای تلخ این ۱۲ روز فرق می کرد...
- یعنی...یعنی تو...تو...یعنی دلت...
- دلم خیلی برات تنگ شده ارسلان!...میشه برگردی؟
خندید...خوش حال وسرخوش خندید!...کم کم نفس هاش منظم شد وبه حالت طبیعی برگشت...
مهربون وشیطون گفت:مگه میشه من دیاناخانومم ودلتنگ بذارم وبه سفرم برسم؟اصلا مگه من می تونم دلتنگی تورو ببینم؟...کافی بود لب تر کنی...حالاکه گفتی،برمی گردم!گور بابای کار،گور بابای شرکت...اصلا گوربابای همه قانونای سخت ومحکم دنیا!گوربابای همشون...
خندیدم...چشمام اشکی بود ولی می خندیدم!
خیلی خوشحال بودم...باهرکلمه از حرفاش ته دلم کیلوکیلو قندمی سابیدن!...هیچ وقت به اون اندازه خوشحال نبودم...
یه لحظه انگار صدای نفس هاش نزدیک تر شد...انگار گوشی وبه دهنش نزدیک کرده بود...باصدای آرومی گفت:این چند روزم که تحمل کردم به زور بابابود!اگه به من بود،همون روز اول برمی گشتم...خیلی منتظر موندم که بهم بگی دلت تنگ شده...که فقط یه بار بهم زنگ بزنی!اماتو انگار دلتنگ نبودی...ولی دل بی صاحاب من اون قدر تنگ بودکه طاقت یه لحظه اینجاموندن ونداشت!به زور اصرارای بابا وباامید اینکه یه روز زنگ بزنی وبگی دلت تنگشده، ۱۱ روزوسَرکردم ولی امروز دیدم که دیگه طاقت ندارم!...رفتم یه بلیت واسه ایران گرفتم تاخودم وخلاص کنم...تابه این دوری خاتمه بدم وبرگردم!قبل ازاینکه بگی خودم می خواستم برگردم!
صورتم از اشک خیس شده بود...ازخوشحالی گریه می کردم!... لبم وبه دندون گرفته بودم تا ارسلان صدای گریه هام ونشنوه!...
ازشدت گریه صدام بریده بریده شده بود.
- کی...برمی گردی؟
- فردا!...ساعت ۹ شب خونه ام!
خیلی خوشحال بودم!...اونقدر که دلم می خواست ازخوشحالی جیغ بزنم!
ارسلان داره برمیگرده!...داره برمیگرده...۱۲ روز دوری وتنهایی بلاخره تموم میشه...فردا ساعت ۹،می تونم نگاه مشکیش وروبروی خودم ببینم!...نه توی عکس،نه توی خیال،واقعی...واقعیِ واقعی!
دیگه نتونستم طاقت بیارم...بی اختیار صدای گریه هام بلند شد!صدای فین فینم توی گوشی می پیچید...
ارسلاین بالحن ناراحت وغمگینی که دلم ومی لرزوند،گفت:داری گریه می کنی؟...من دارم برمی گردم تا تواشک نریزی،تاتودلتنگ نشی...اون وخ توداری گریه می کنی؟بهت گفته بودم که وقتی اشک میریزی دیوونه میشما!...نگفته بودم؟!گریه نکن دیگه...
لبخندی روی لبم نشست...یه لبخند ازته دل!لبخندی که جنسش با جنس تمام لبخندای تلخ این ۱۲ روز فرق می کرد...
۳۸.۸k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.